علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

من و آوینا و سالگرد ازدواجِ ....

من اعتراض دارم... می خوام بدونم چرا دختر خانم ها همش به ما گل پسرها زور می گن؟؟؟ وقتی میرم خونۀ آوینا به هر چی دست می زنم سریع میاد و ازم میگیره... جالبه که بعدش هم با اون چیزی که گرفته بازی نمیکنه!!! نه تنها از من اسباب بازی هاشو دریغ می کنه، خودش هم باهاشون بازی نمیکنه.... این یه طرف ماجرا... وقتی آوینا جون میاد خونمون، بازم من باید از ترسش یه گوشه بشینم و بهش نزدیک نشم و آوینا خانم تو خونۀ ما هم به شدت جولان میده و برای خودش امپراطوری داره...و مهم تر این که آوینا تنها کسی تو دنیاست که هر چی مامانم از اون نگاه های معروفش بهش می کنه از رو نمیره!! میگی نه خودت ببین.... امروز سالگرد ازدواج مامان و بابای منه.....سالگر...
23 تير 1392

ورژنِ جدید اُخ بازی

هفتۀ قبل که آقاجونم اینجا بودند خیـــــــــــــــــــــــلی بهم خوش میگذشت... آخه آقا جونم با حوصله ای ستودنی، من و عقب کامیون سوار می کردند و تو خونه راه می بردند. هم چنان که از کامیون سواری سر کِیف بودم یهو کامیون از عقب برگشت و من خوردم زمین.... مامانم: "بلند شو پسرم چیزی نشده!!!" مامان جونم (دوان دوان به سمت من....): "وای چی شد علیرضا الهی بمیرم..." (مادر بزرگه دیگه!!! ) من:"اُخ...." (با خودم: "حالا کی گفته من ناراحتم از زمین خوردن") بــــــــــــــــــــــــــله نه تنها احساس درد نمی کنم کلی هم خوشحالم که یه مدل دیگه از اُخ بازی رو یاد گرفتم.... بــــــــــــــــــــــله...و این گونه شد که کارِ همه در اومد... تا...
21 تير 1392

آسوده بخوابید که شهر در امان ست...

خیلی شبه.... مامانی نیم ساعتی میشه که خاموشی زده و همه جا تاریکِ تاریک.... دایی محسن مثل بچه های خوب تو اتاقش خوابه... و اما، منم شیشه شیرمو خوردم...کمی تا قسمتی ژست خواب به خودم گرفتم ولی خوابم نبرده و حالا تو تاریکی دارم تو پذیرایی قدم می زنم... از اونجا که چند وقتیست یاد گرفتم برم بالای مبل و دستم و به سختی به کلید برسونم و مهتابی رو روشن کنم اصلا نگران تاریکیِ خونه نیستم... خونه به دست خودم روشن میشه و تازه حالا یادم میاد که با لگوهام ماشین بسازم و ماشین بازی کنم... پیست ماشین بازی روی مبل هاست...پس دکوراسیون و به شیوۀ خودم تغییر میدم و کوسن های روی مبل ها رو در مکان دلخواه قرار میدم و به چیدمان دلخواه خودم می رسم.....
20 تير 1392

همه چی آرومه!

  وای بچه ها مامانم و ده ه ه ه ه ه ه تا دوست میدارم.... وقتی مامانم گرفتاره، مامانم و بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــستـــــــــــــــــا دوست میدارم.... بابام و در حالت عادی هم بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــستــــــــــــــا+یک  دوست میدارم.... آخه می دونی مامانم وقتی کار داره یا میخواد به جایی زنگ بزنه که کار اداری داره برام تلویزیون روشن می کنه و همۀ کارتون های مورد علاقه ام و میذاره، تا مبادا یه وقت خدای نکرده صدام در بیاد... وقتی با بابام تنها خونه ام همه اش جلو تلویزیونم و اصلا مثل مامانم غُر نمیزنه:" بیا عقب...،خاموش می کنم...." و از این حرف های تهدید آمیز... این اواخر علاقۀ زیادی ...
19 تير 1392

هــــــــــــــــــــــورا...هـــــــــــــــــــــــورا...

سلام به دوستان عزیزم به اطلاع می رساند اینجانب علیرضا نوری در رتبه بندی اولیۀ مسابقۀ نی نی شکمو فعلا در رتبۀ 7 قرار دارم. از همکاری صمیمانۀ شما دوست عزیز در جمع آوری رای برای اینجانب بی نهایت سپاسگزارم. امیدوارم بتونم روزی محبت شما عزیزان رو جبران کنم. رای گیری تا عید فطر (18 مرداد) ادامه داره. ممنون میشم باز هم با محبت بی حد و اندازه تون به بالا رفتن رتبۀ من در جدول کمک کنید. برای مشاهدۀ جدول نتایج به لینک زیر بروید: http://niniweblog.com/images/festival92/natayej.php با تشکر ...
18 تير 1392

رمضان کریم...

سلام به مسافر پرواز رمضان پروازت بی خطر! امیدوارم توشه ات فراوان باشد و سهم سوغات من دعای شب های قدرت... پیشاپیش حلول ماه مبارک رمضان رو به همگی تبریک می گم... و از همه التماس دعا دارم... دوستان عزیز، یاسمین جون اقدام به برگزاری ختم قرآن وبلاگی کردند. لطفا در صورت تمایل به شرکت در این ختم به آدرس زیر سر بزنید و در قسمت نظرات اعلام کنید. http://www.abdolrahman.niniweblog.com/ ...
18 تير 1392

اندکی تأمل...

یک کودک هستم.... بسیار نیازمندِ رفتن به کلاس های مختلف ورزشی هستم.... اما....قبل از اون نیازمند آموختن حس مسئولیت پذیری هستم تا از فنونی که در کلاس آموخته ام برای کمک به دیگران استفاده کنم....و در مواقع ضروری فقط تماشاگرِ ظلم به مردم نباشم... بسیار نیازمندِ یادگیری علم هستم.... اما....قبل از اون نیازمند آموختن حس مسئولیت پذیری هستم تا درک کنم که باید از علمم در جهت بهبود اوضاع اجتماع و کمک به مردمم استفاده کنم.... بسیار نیازمندِ یادگیری نماز هستم.... اما....قبل از اون نیازمند حس مسئولیت پذیری هستم تا نمازی رو که یاد گرفتم، به موقعش بخونم.... بسیار نیازمندِ حفظ قرآن هستم.... اما....قبل از اون نیازمند حس مسئولیت پذیری هستم تا ...
18 تير 1392

پارک ارم (ادامۀ پست قبلی...)

نیمه شبِ جمعه در نتیجۀ خرابکاریِ ماشین و فقدانِ قطع کُنِ دزدگیر و دوری منزل، خونۀ خاله مهدیه موندگار شدیم.... من تو ماشین خوابم برد و از فرط خستگی دیگه بیدار نشدم. ساعت تقریبا دو بود که همه آمادۀ خوابیدن شدند و جالبه بدونید با اون همه خستگی، دایی محسن و عموی آوینا که مهمونشون بود تصمیم داشتند ساعت پنجِ صبح برای دیدنِ مسابقۀ والیبالِ ایران-کوبا بیدار شن....(البته که بیدار نشدند!!!) ما همه خوابیدیم و باز مامانم خوابش نبرد...نه که فکر کنی جاش عوض شده بود و به مکان حساسیت داشت...نه...اولش فکر میکرد چون کولر روشن بود و هوا سرد بود خوابش نمی بره ولی بعد یک شبانه روز تازه فهمید بدخواب شدنش به خاطرِ مسواک نزدنِ اون شب بوده...آخه مسواکشو ب...
17 تير 1392

بوستان جوانمردان ایران

روز جمعه در پیِ هماهنگی های مامانم و خاله مهدیه و به منظور تعویض روحیه و خداحافظی با دَدَرررر، با خاله مهدیه قرار گذاشتیم تا بریم بوستانِ جوانمردانِ ایران... آخه می دونی نیست که داره ماه رمضون از راه می رسه و این آخرین جمعۀ قبل از ماه مبارک بود، خواستیم سنگ تموم بذاریم و از فرصت نهایت سوء استفاده رو ببریم... و واقعا هم نهایت استفاده رو بردیم..میگی نه خودت ببین.... از اونجا که در ادامۀ وظیفۀ مورچه ای مامانم، صبح جمعه چهار نفری همه بسیج شدیم و رفتیم فروشگاه ضیافت و خرید کرده بودیم تا بسته بندی کردن و آماده کردنِ ارزاقِ خریداری شده ساعت 8 شد و ما راه افتادیم... ...و تا رسیدیم بوستان جوانمردان هوا بسی تاریک شده بود... این شما و ا...
16 تير 1392

کرفس خورد می کنم!!!

این روزها مامانم به شدت در حالِ دیدنِ تدارکاتِ لازم برای ماه مبارک رمضانه و کلی هم ذوق داره آخه الان دو ساله در نتیجۀ حضورِ این جانب نتونسته روزه بگیره! مامانم الان در نقش مورچه هایی عمل می کنه که برای زمستون آذوقه انبار می کنند!! مرتب در خالِ خرید و آماده سازیِ سبزی و گوشت و مرغ و حبوبات برای ماهِ مبارکه... دیروز هم با مامان رفتیم و کرفس خریدیم، تا رسیدیم خونه و کرفس ها رو شستیم و مامان مشغولِ خورد کردنِ کرفس ها شد، غروب شده بود.... .. و باز هم وقتِ پختنِ شامه...پس مامان فعلا بی خیالِ کرفس ها میشه و میره برای پختنِ شام.. و اما حالا نوبت به من می رسه که خودم و برای ماهِ مبارک آماده کنم و هنرِ خودم و نشون بدم... اساسی...
13 تير 1392